|
این شتریست که درب خانهی هر پسر ایرانی میخوابد. این بار هم حسب وظیفه آمده جلوی درب خانهی ما اتراق کرده است. از این شتر دوزاریها هم نیست که با یک «هش» رم کند و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. پاهایش را توی یک نعل کرده که الا و بالله باید سوارش شوم بریم مرکز آموزشی مدرس کرج.
و اینطورها شد که حدود یک هفته دیگر سوار بر همان شتر سرنوشت، عازم خدمت مقدس سربازی هستم. سختی این خدمت نظام وظیفهٔ ما همان ۲ ماه اولش یعنی دوران آموزشیست. مابقیاش چون امریه یکی از سازمانهای دولتی را گرفتهام فکر نکنم مشقتی برایم داشته باشد. (چه کنم که باید به خودم دلداری بدهم. کسی که دلداریمان نمی دهد!)
از همین الان باید خودم را برای خوردن آش در یقلوی پادگان آماده کنم. باید به مادر جان سفارش میکردم این روزهای آخری که میهمان مامان، بابا و اهل منزل هستم بیشتر آش بپزند و به خوردمان بدهند مگر این معدهمان به خوردن آشهای دوران آموزشی عادت کند!
نمیدانم چند روز طول میکشد که به برنامه سین (ساعت یگان نظامی) عادت کنم؟ والله از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان آن سری (سال ۸۳) که به آموزشی رفته بودم (بله من بعد از مقطع فوق دیپلمم هم به خدمت اعزام شده بودم و در همان دوران آموزشی در مقطع کارشناسی ناپیوسته قبول شده و از خدمت ترخیص شدم)، یک ۳ یا ۴ کیلویی چاقتر شده بودم. حسابش را بکنید؟ من ۷۰ کیلویی که یکی از آرزوهایم ۱۰ یا ۱۵ کیلو چاقتر شدن بود/است، این ۴-۳ کیلو هم برای خودش خیلی بود! یعنی درست در عرض ۴۷ روزی که آموزشی بودم تا موقع ترخیص. فکرش را بکن توی آموزشی که میگویند سختترین قسمت خدمت است اینقدر چاق شده بودم، حسابش را بکنید اگر دو سال خدمتم را تمام میکردم فکر کنم یکی از صدها آرزویم برآوره میشد (چقدر کم توقعم از این دار دنیا!).
فکر میکنید سختترین بخش دوران آموزشی کدام بخش است؟
رژه رفتن؟
دستور شنیدن؟
میدان تیر رفتن؟
اردوی آخر دوره؟
مراسم صبحگاه؟
دوری از...
آهان! دارید نزدیک میشوید...
دوری از خانواده؟
نه. دوریش را درست گفتید ها، ولی خانوادهاش را نه.
الان که دارم فکرش را میکنم میبینم سختترین بخش دوران آموزشی برای من و افرادی همچون من دوری دو ماهه از موبایل و کامپیوتر و اینترنت و سایر بستگان و اقوام نزدیک کامی جان است. بسوزد پدر اعتیاد که خانمان برانداز است. از سر مزرعه که پایم را به منزل میگذارم میرم سر بساط! بساط کامی و اینی (کامپیوتر و اینترنت به زبان پارسی دری!) را میگویم. فکر بد نکنید! بساطی داریم با این اعتیاد.
وبلاگ را بگو! وبلاگ را چه کنم؟ همینطوری به امان خدا ولش کنم تا دو ماه بعد؟ اینطوری که نمیشود. باید کاری کرد. از داخل پادگان که قطعأ نمیشود وبلاگنویسی کرد. ولی میشود خیلی ایدههای نو و جدید در سر پروراند. این هم از توفیقات اجباری خدمت است.
بگذریم...
برویم سر رژه و از جلو نظام و پیش فنگ. دیروز حین وبگردی این فایل صوتی از سایت ایران صدا را پیدا کردم. به نظر من بسیار شنیدنی ست. شما هم اگر دوست داشتید گوش دهید.
برچسبها: سربازی
|