|
اپیزود اول:
توی صندلی هیجدهم اتوبوس نشستهام و در حالی که اتوبوس آرام و با
طمأنینه پیچهای پیچ در پیچ، جادهٔ پر از پیچ هراز را طی میکند به مناظر
اطراف چشم دوختهام. پنجشنبه ظهر که از پادگان خارج شدم راه بندرگز را در
پیش گرفتم. شنبه تعطیل بود و با تعطیلی پنجشنبه و جمعه میشد حدود سه روز
تعطیلی و من از این فرصت استفاده کردم برای رفتن به روستا. اینجا در پادگان
آموزشی کرج، آدم دنبال کوچکترین فرصتیست برای گرفتن مرخصی و حالا که این
فرصت تعطیلی دو نیم روزه پیش آمده باید استفاده کرد.
در افکارم غوطهور بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد. شماره مشهدی خیرالله شوهر عمهام بود:
صدایش پشت تلفن کمی بغض آلود بود. و، بله!
یک خبر بد!
حاج صادق، عموی پدرم به رحمت خدا رفته بود. دقیقأ یک ساعت قبل.
حالم گرفته شد. درست بود که سن و سال کمی نداشت (حدود ۸۰ سال)، ولی حالش آنقدرها هم بد نبود. اجل ولی آنچنان به
حال و روزت توجهی ندارد. می آید و میستاند و میرود. و اینبار حاج صادق
که پدربزرگ خطابش میکردم را با خود برده و جانش را ستانده بود.
***
اپیزود دوم:
در جمع اعضای فامیل و در مینیبوس نشستهام و به جادهای با مناظری
دیدنی و سبز که در دل جنگلی سبز و انبوه کشیده شده بود خیره شدهام.
مینیبوس رهسپار سفید چاه بود.
ساعتی قبل پدربزرگ را در حیاط منزلشان غسل داده و برای آخرین بار از
پلکان منزلش پایین آورده و باز هم برای آخرین بار از درب منزل بسوی مسجدش
بردند. و همه اینها برای پدر بزرگ آخرین بود.
نماز را که بر پیکرش خواندیم، بسوی قبرستان سفید چاه جایی که وصیت خودش بود به راه افتادیم. تا آنجا بیش از یک ساعت راه بود.
قبرستان روستای سفید چاه یکی از قدیمیترین قبرستانهای شمال کشور است.
قبرستانی در دل کوههای منطقهٔ هزارجریب بهشهر. اینجا قبرستان خانوادگی ما
هم بود. تقریبأ تمام اعضای خانواده از پدر بزرگ و مادربزرگ و جد پدری و
مادری در همین قبرستان دفن بودند. حاج صادق هم وصیت کرده بود که آنجا دفنش
کنند. در داخل قبر مادرش. مادری که جدهٔ بزرگ من هم بود.
***
اپیزود سوم:
جمعیت زیادی از فامیل و آشنایان دور قبر قدیمی، کمی آنسوتر از امامزاده
جمع شدهاند. دایی نادعلی به همراه عمو عین الله با یک دو نفر دیگر از
اقوام به نوبت داخل قبر قدیمی جدهٔ بزرگ ما مشغول کندن هستند. دقیقأ
نمیدانم جده ما دقیقأ چند سال پیش در این قبر به خاک سپرده شده است. شصت
سال پیش، هفتاد سال پیش و شاید هم بیشتر!
هوا گرم است و آفتاب داغ هزارجریب درست بر
سر کچل سربازم میتابد. طاقت
نمیآورم و میروم و از داخل مینیبوس و کلاه پرکدارم را برمیدارم و بر
سر میگذارم. کنار قبر و جمعیت فامیل که برمیگردم، پدرم صدایم میکند.
جلو که میرم چیزی را کنار قبر و روی زمین نشانم میدهد. هر چه بود خیلیها
را مشغول خودش کرده بود چون عدهای از اقوام دورش حلقه زده بودند و مشغول
تماشا بودند. جلوتر که میروم اول از همه چشمم به جمجمه میافتند. و بعد
چند تکه استخوان دیگر! اینها تنها چیزهایی بودند که از جدهٔ بزرگم بر جای
مانده بود. دایی همچنان در داخل قبر مشغول کندن بود.
پدرم جمجمه را در دست گرفت و نگاهی به آن
انداخت. یک تکه استخوان کوچک هم از زمین برداشت. من که نفهمیدم آن تکه
استخوان کوچک چیست ولی پدر گفت این یکی از دندانهای مادربزرگش است. آری
گویا دندان بود!
چند دقیقه بعد استخوان جمجمهٔ جدهٔ بزرگم
در دستانم بود. در حالی که داشتم با دقت به آن نگاه میکردم. قسمتی از
استخوان جمجمه جدا شده بود. همینطور که داشتم به جمجه نگاه میکردم به فکر
فرو رفتم.
روزی این جمجمه سر یک مادر بود. یک مادر
مهربان. مادری که با عشق گونههای فرزندش را بر گونههایش میفشرد. و چه
عشقی میکرد آن مادر. و چه حظی میبرد آن کودک.
و آن کودک پدربزرگ حاج صادقی بود که اکنون
جسد بیجانش در داخل تابوت کفن پیچ شده در انتظار دفن شدن بود و آن مادر،
مادربزرگ پدرم بود که اکنون استخوان جمجمهاش در دستان نتیجهاش (یعنی من)
بود.
گاهی این زندگی چه با شکوه است ولی نه باشکوهتر از مرگ. این مرگ باشکوه، این اجل قدرتمند!
ما آدمیان همچون مومیم در دستانش. کوچک، ضعیف و شکننده. شکننده همچون استخوان جمجمهای که در دستان من بود!



































و در انتها تنها یک تابوت خالی بر زمین مانده بود!
پینوشت: امشب دوباره راهی تهرانم. پادگانم.
برچسبها: حاج صادق ترابی, پدربزرگ, سفید چاه, قبرستان
|