پسر یک مزرعه ‌‌دار


یادداشتهای پسر یک مزرعه ‌‌دار

سفری ده روزه تا تهران + تلوزیون اینترنتی مزرعه

سازمانی که در اونجا به عنوان امریه مشغول گذراندن دوران سربازی هستم برای ما یک دوره آموزشی ده روزه برگزار کرده. امشب راهی تهرانم. روزها روزهای کار در مزرعه است. اینجا با اینکه تا حوالی سه بعد از ظهر اداره بودم ولی عصرها کمک حال اهالی مزرعه می‌شدم. همین غنیمتی بود. فصل هلو داره تموم می‌شه ولی کار در مزرعه همچنان باقیست.

امیدوارم بتونم از کافی‌نت‌های پایتخت این وبلاگ را به‌روز کنم. جایی دور از آرامش روستا و مزرعه. جایی توی دل شهر آهن و آسفالت و دود!


پی‌ویدئو‌نوشت:

چند ساعت بعد از تولد یک بره، عمو سعی می‌کند پستان‌های پر شیر مادر بره را به او نشان دهد و به بره در شیر خوردن کمک کند.

 
این ویدئو را می توانید از اینجا نیز مشاهده و دانلود کنید.

برچسب‌ها: تلوزیون اینترنتی مزرعه, سربازی, امریه, گوسفندان
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: دوشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۰ ׀ موضوع: تلوزیون اینترنتی مزرعه ׀

با کوله‌ای از خاطرات؛ آموزشی تمام شد!

چهارشنبه - ۱۳۹۰/۰۳/۲۵ - ساعت: ۷ و سی دقیقه صبح - در آسایشگاه پادگان

بچه‌های آسایشگاه مشغول بستن وسایلشان هستند. کمدی که حدود دو ماه پیش توسط همین بچه‌ها پر می‌شد حالا دارد خالی و خالی‌تر و سپس کاملأ خالی می‌شود. لبخندی از رضایت بر لب دارند و همگی شاد هستند.  دوره دو ماههٔ آموزشی با تمام سختی‌هایش و صد البته خوشی‌هایش تا چند ساعت دیگر با پایان مراسم اختتامیه به پایان می‌رسد. مراسم افتتاحیه انگار همین دیروز بود.

دوره آموزشی به همین سادگی تمام شد. ولی نه؛ نه به همین سادگی. با کلی سختی، کلی تجربه، کلی خاطره و مهم‌تر از همه کلی دوستان خوب جدید. کسی چه می‌داند شاید دوستانی جانی تا پایان عمر!

از جان طمع بریدن آسان بود و لیکن  ***   از دوستان جانی مشکل توان بریدن

فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل  ***   چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن


برچسب‌ها: سربازی
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۰ ׀ موضوع: سربازی من ׀

یاددداشتهای یک سرباز؛ روزهای انتظار!

قسمتی از دفتر خاطرات روزانه یک سرباز در دوره آموزشی:

سومین روز آموزشی در پادگان شهید مدرس هم به پایان خودش نزدیک می‌شود...

چهارمین روز آموزشی خیلی زود شروع شد و یا شاید هم من گمان می‌کردم خیلی زود شروع شد...

پنجمین روز آموزشی روز شناخت بچه‌های آسایشگاه از همدیگر بود...

ششمین روز آموزشی روز افتتاحیه دوره بود...

هفتمین روز آموزشی هم گذشت. روز به روز بچه‌های آسایشگاه با همدیگر صمیمی‌تر می‌شوند...

دهمین روز آموزشی نیز گذشت...

دوازدهمین روز آموزشی اولین روز میدان تیر بود، البته تیرهای گازی...

هیجدهین روز آموزشی به پایان خودش نزدیک می‌شود...

نوزدهمین روز آموزشی در حالی به پایان خودش نزدیک می‌شود که صبحش آخرین جلسه درس «پرتاب نارنجک» را گذرانیدم...

بیست روز از آموزشی گذشت. بیست روز پر از خاطرات شیرین و بیاد ماندنی...

بیست و یکمین روز آموزشی دومین میدان تیر دوره بود...

بیست و چهارمین روز آموزشی روز خسته کننده‌ای بود...

بیست و هفتین روز آموزشی به پایان خودش نزدیک می‌شود، هوا بارانی است و با این حال مسابقات فوتبالی که در پادگان برگزار می‌شود در میدان صبحگاه در جریان است...

و امروز بیست و نهمین روز آموزشیست و من، پسر یک مزرعه دار و یا همان کد ۱۱ در منزلم و در روستا و مرخصی میان دوره بسر می‌برم. هر کدام از این خط‌ هایی که خواندید سر آغاز یک و یا چند برگ از دفتر خاطرات من، یک سرباز را تشکیل می‌دهد. روزها برای من  ِسرباز از پی هم می‌گذرند و ما دائمأ با پرکردن هر برگ از این دفتر خاطرات در پی رسیدن فردایم. در پی رسیدن روزی که آموزشی به پایان برسد و حتمأ بعد از آن بیصبرانه منتظر روزی که ۱۸ ماه (و شاید ۱۶ ماه و یا کمتر) خدمت سربازی به پایان برسد و باز هم حتمأ بعدش منتظر روزی که به دلدار برسیم و باز هم در پی‌اش منتظر روزی که فرزندمان بدنیا بیاید و ... ؛ این قصه سری دراز دارد.

و ما آدمیان غافل از اینیم که همین روزهای انتظار، همین روزهای آموزشی، همین روزهای سربازی، همین روزهای عاشقی، همین روزهای...، همین... همین‌ها، روزهای زندگی‌مان هستند که دیگر بر نخواهند گشت و یک وقت افسوس است از ژرفای قلبمان بلند می‌شود، که؛ آه! چه زود گذشت!


برچسب‌ها: سربازی
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۰ ׀ موضوع: حرف های خودمونی ׀

جمجمه و چند تکه استخوان دیگر!

اپیزود اول:

توی صندلی هیجدهم اتوبوس نشسته‌ام و در حالی که اتوبوس آرام و با طمأنینه پیچ‌های پیچ در پیچ، جادهٔ پر از پیچ هراز را طی می‌کند به مناظر اطراف چشم دوخته‌ام. پنج‌شنبه ظهر که از پادگان خارج شدم راه بندرگز را در پیش گرفتم. شنبه تعطیل بود و با تعطیلی پنجشنبه و جمعه می‌شد حدود سه روز تعطیلی و من از این فرصت استفاده کردم برای رفتن به روستا. اینجا در پادگان آموزشی کرج، آدم دنبال کوچکترین فرصتیست برای گرفتن مرخصی و حالا که این فرصت تعطیلی دو نیم روزه پیش آمده باید استفاده کرد.

در افکارم غوطه‌ور بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد. شماره مشهدی خیرالله شوهر عمه‌ام بود:

صدایش پشت تلفن کمی بغض آلود بود. و، بله!

یک خبر بد!

حاج صادق، عموی پدرم به رحمت خدا رفته بود. دقیقأ یک ساعت قبل.

حالم گرفته شد. درست بود که سن و سال کمی نداشت (حدود ۸۰ سال)، ولی حالش آنقدرها هم بد نبود. اجل ولی آنچنان به حال و روزت توجهی ندارد. می آید و می‌ستاند و می‌رود. و این‌بار حاج صادق که پدربزرگ خطابش می‌کردم را با خود برده و جانش را ستانده بود.

***

اپیزود دوم:

در جمع اعضای فامیل و در مینی‌بوس نشسته‌ام و به جاده‌ای با مناظری دیدنی و سبز که در دل جنگلی سبز و انبوه کشیده شده بود خیره شده‌ام. مینی‌بوس رهسپار سفید چاه بود.

ساعتی قبل پدربزرگ را در حیاط منزلشان غسل داده و برای آخرین بار از پلکان منزلش پایین آورده و باز هم برای آخرین بار از درب منزل بسوی مسجدش بردند. و همه این‌ها برای پدر بزرگ آخرین بود.

نماز را که بر پیکرش خواندیم، بسوی قبرستان سفید چاه جایی که وصیت خودش بود به راه افتادیم. تا آنجا بیش از یک ساعت راه بود.

قبرستان روستای سفید چاه یکی از قدیمی‌ترین قبرستان‌های شمال کشور است. قبرستانی در دل کوه‌های منطقهٔ هزارجریب بهشهر. اینجا قبرستان خانوادگی ما هم بود. تقریبأ تمام اعضای خانواده از پدر بزرگ و مادربزرگ و جد پدری و مادری در همین قبرستان دفن بودند. حاج صادق هم وصیت کرده بود که آنجا دفنش کنند. در داخل قبر مادرش. مادری که جدهٔ بزرگ من هم بود.

***

اپیزود سوم:

جمعیت زیادی از فامیل و آشنایان دور قبر قدیمی، کمی آنسوتر از امامزاده جمع شده‌اند. دایی نادعلی به همراه عمو عین الله با یک دو نفر دیگر از اقوام به نوبت داخل قبر قدیمی جدهٔ بزرگ ما مشغول کندن هستند. دقیقأ نمی‌دانم جده ما دقیقأ چند سال پیش در این قبر به خاک سپرده شده است. شصت سال پیش، هفتاد سال پیش و شاید هم بیشتر!

هوا گرم است و آفتاب داغ هزارجریب درست بر سر کچل سربازم می‌تابد. طاقت نمی‌آورم و می‌روم و از داخل مینی‌بوس و کلاه پرک‌دارم را بر‌می‌دارم و بر سر می‌گذارم. کنار قبر و جمعیت فامیل که بر‌می‌گردم، پدرم صدایم می‌کند. جلو که می‌رم چیزی را کنار قبر و روی زمین نشانم می‌دهد. هر چه بود خیلی‌ها را مشغول خودش کرده بود چون عده‌ای از اقوام دورش حلقه زده بودند و مشغول تماشا بودند. جلوتر که می‌روم اول از همه چشمم به جمجمه می‌افتند. و بعد چند تکه استخوان دیگر! اینها تنها چیزهایی بودند که از جدهٔ بزرگم بر جای مانده بود. دایی همچنان در داخل قبر مشغول کندن بود.

پدرم جمجمه را در دست گرفت و نگاهی به آن انداخت. یک تکه استخوان کوچک هم از زمین برداشت. من که نفهمیدم آن تکه استخوان کوچک چیست ولی پدر گفت این یکی از دندان‌های مادربزرگش است. آری گویا دندان بود!

چند دقیقه بعد استخوان جمجمهٔ جدهٔ بزرگم در دستانم بود. در حالی که داشتم با دقت به آن نگاه می‌کردم. قسمتی از استخوان جمجمه جدا شده بود. همینطور که داشتم به جمجه نگاه می‌کردم به فکر فرو رفتم.

روزی این جمجمه سر یک مادر بود. یک مادر مهربان. مادری که با عشق گونه‌های فرزندش را بر گونه‌هایش می‌فشرد. و چه عشقی می‌کرد آن مادر. و چه حظی می‌برد آن کودک.

و آن کودک پدربزرگ حاج صادقی بود که اکنون جسد بی‌جانش در داخل تابوت کفن پیچ شده در انتظار دفن شدن بود و آن مادر، مادربزرگ پدرم بود که اکنون استخوان جمجمه‌اش در دستان نتیجه‌اش (یعنی من) بود.

گاهی این زندگی چه با شکوه است ولی نه باشکوه‌تر از مرگ. این مرگ باشکوه، این اجل قدرتمند!

ما آدمیان همچون مومیم در دستانش. کوچک، ضعیف و شکننده. شکننده همچون استخوان جمجمه‌ای که در دستان من بود!

و در انتها تنها یک تابوت خالی بر زمین مانده بود!


پی‌نوشت:

امشب دوباره راهی تهرانم. پادگانم.


برچسب‌ها: حاج صادق ترابی, پدربزرگ, سفید چاه, قبرستان
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ ׀ موضوع: حرف های خودمونی ׀

دومین مرخصی؛ کد 11

یک هفته گذشت. یک هفته همچون برق و باد. همه چیز خیلی بهتر از آن چیزی که تصورش را می کردم. چند روز قبل از اعزام یکی از خوانندگان برای من نوشت، اینجایی که شما می خواهید آموزشی را بگذرانید نسبت به پادگان های آموزشی دیگر یک هتل است. و اکنون من نظر آن دوست گرامی را تصدیق می کنم. اینجا نسبت به پادگانهای دیگر یک هتل است؛ هتل مدرس!

***

فرمانده گردان خطاب به فراگیران دوره 22: از امروز شما را در اینجا کسی با اسم و فامیلتان نمی شناسد. اینجا هر کدامتان را با یک کد می شناسند.

و از روز دوم بود که پسر یک مزرعه دار شد کد 11. من؛ کد 11.

***

چند روز اول بعد از اینکه گردانها و گروهانها و دسته ها و آسایشگاه ها مشخص شد فضای آسایشگاه و روابط ما همخدمتی ها فضایی نیمه رسمی و اندکی خشک بود. این فضا البته فقط یک فضای موقتی بود. رفته رفته و با شناختی که بچه ها از یکدیگر پیدا کردند روابط بچه های گروهان و آسایشگاه دوستانه تر و گرمتر و صمیمی تر شد. حتی ارتباط بچه های گروهان با فرماندهان دسته و فرمانده گردان.

یک هفته از آموزشی گذشته. تقریبأ بیشتر بچه ها به فضای پادگان و آسایشگاه عادت کرده اند و پذیرفته اند که باید حدود دو ماه در این فضا و این محیط زندگی کنند. گاهی آدم در محیط و فضایی قرار می گیرد که به اختیار خودش نیست. جبر روزگار او را در آن موقعیت قرار داده. و خب؛ این طبیعت زندگی دنیوی ماست. در این شرایط ما دو گزینه بیشتر در پیش نداریم. یا باید در تمام زمانی که در آن موقعیت قرار گرفته ای را با کلنجار رفتن با خودت و متغیرهای پیرامونت بگذرانی و یا اینکه به سرعت با موقعیت جدید و ناگزیرت کنار بیایی و حتی سعی در لذت بردن از آن موقعیتت ببری. من خودم به شخصه گزینه دوم را انتخاب کرده ام.سعی دارم از موقعیت ناگزیری که در آن هستم (دو ماه آموزشی) بیشترین لذت ممکن را ببرم. و هستند کسانی در همین گروهان ما که می بینم که هنوز که هنوزه دارند با خود کلنجار می روند نسبت به این موقعیت.

***

سربازی و بخصوص آموزشی فرصت خوبیست برای اندیشیدن!

راستی؛ چند روز پیش نشاء بود. نشاء در شالیزار. نشایی بدون حضور پسر یک مزرعه دار. دروغ چرا؟ دلم برای مزرعه و شالیزار کمی تنگ شده!

تصاویر مال نشاء پارسال است.



برچسب‌ها: سربازی, شالیزار, نشاء شالی
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: جمعه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۰ ׀ موضوع: حرف های خودمونی ׀

اولین مرخصی پسر یک مزرعه دار؛ اینجا تهران است صدای ما را از کافی نت می شنوید

آقا ما هنوز 24 ساعت از سربازیمون نگذشته به ما مرخصی دادند. والله انتظارش را نداشتیم.

اولین روز سربازی بهتر از اون چیزی بود که انتظارش را داشتم. ساعت یازده بعد از نیمه شب یکم اردیبهشت رسیدم (رسیدیم. من و هشت نفر دیگر از بچه های استان گلستان) دم در پادگان. از دژبانی رد شدیم و توی یک آسایشگاه بهمون جا دادند و تخت گرفتیم خوابیدیم. می گم تخت؛ تخت ها. تخت تخت!

صبج ساعت 8 بیدار شدیم برای صبحونه. فکرش را بکن. ساعت هشت. خداییش در منزل هم هستم اینموقع بلند نمی شدم! لردی. صبحونه سنگگ داغ و پنیر! ساعت 9 صبح اومدند و بخط شدیم برای پذیرش. حدود ساعت 11 صبح کار پذیرش تموم شد و و گفتند هر کسی مرخصی می خواد بیاد برگه مرخصیش را بدیم تا فردا صبح ساعت هفت ونیم. روزی که قرار بهمون استحقاقیهامون را بدهند. (لباس و و پوتین و کلاه و چند تا وسیله دیگه)

و ظهر من خونه عمه و شوهر عمه ام بودم. و الان همراه آقا خیرالله شوهر عمه مان آمدیم کافی نت و خدمت شما.

و این بود ماوقعی کوتاه از روز اول شروع سربازی پسر یک مزرعه دار.

آقا اینجا کافی نته و زیاد نمی تونم بمونم.

اینطور که از قرائن و شواهد پیداست توی آموزشی مرخصی زیاد داریم. می رسم خدمتتون, انشالله. هدف فقط این بود که بگوییم ما زنده ایم!


برچسب‌ها: سربازی
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: جمعه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ ׀ موضوع: حرف های خودمونی ׀

اردیبهشت جان می دهد برای شروع سربازی. سربازی سلام؛ بدرود مزرعه!

امروز یک روز خوب، یک هوای عالی برای شروع خدمت سربازیست. چقدر خوب است اولین روز اردیبهشت ماه، ماهی که شکوفه‌های بهار نارنج مزرعه بوی بهشت را به مشامت می‌رسانند. چه خوب است شروع سربازی در این روز!

روز اعزام فرا رسیده. یک روز قبل از اعزام روزی پر از هیاهو و تکاپوست. این وسیله را باید تهیه کنی. آن وسیله را باید تهیه کنی. ساکی کوچک بخری. کمی کش تهیه کنی برای گتر شلوار. یک قفل کوچک می‌خواهی برای قفل زدن به کیف یا کیسهٔ انفرادیت. و تو که سال‌های سال است بخاطر داشتن گوشی موبایل ساعت مچی نداشته‌ای حالا بخاطر در دسترس نبودن موبایلت در دو ماه آموزشی در به در در پی یافتن یک ساعت مچی هستی. بدبختی اینکه دیگر کمتر کسی ساعت مچی استفاده می‌کند. بلاخره برادرت ساعت مچی خودش را به تو می‌دهد.

می‌گویند سربازی غرور آدم‌ها را می‌شکند. به نظرم شکستن غرور روز قبل از اعزامت شروع می‌شود. وقتی که باید موهایت را کوتاه و باز هم کوتاه‌تر کنی. موهایی که از دوران دبستان تا بحال آنقدر کوتاه نشده. کوتاه کردن موها اولین نشانه‌های سرباز شدن را در توی ایجاد می‌کند.

بذرهای شالی در «تیم جار» هر روز بلند و بلندتر می‌شوند. چه من باشم و چه نباشم. یک هفته دیگر شالیزار آماده نشاء می‌شود. چه من باشم و چه نباشم. مزرعه راه خودش را می‌رود. زمین راه خودش را میِ‌رود. 

امسال موقع نشاء من دارم مشق نظامی می‌کنم.

هوای وبلاگ ما را داشته باشید دوستان!


برچسب‌ها: بهار نارنج, شالیزار, سربازی
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ ׀ موضوع: روستای من (کشاورزی - شالیکاری) ׀

طبل بزرگ زیر چپ؛ پسر یک مزرعه دار به سربازی می رود

این شتریست که درب خانه‌ی هر پسر ایرانی می‌خوابد. این بار هم حسب وظیفه آمده جلوی درب خانه‌ی ما اتراق کرده است. از این شتر دوزاری‌ها هم نیست که با یک «هش» رم کند و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. پاهایش را توی یک نعل کرده که الا و بالله باید سوارش شوم بریم مرکز آموزشی مدرس کرج.

و اینطورها شد که حدود یک هفته دیگر سوار بر همان شتر سرنوشت، عازم خدمت مقدس سربازی هستم. سختی این خدمت نظام وظیفهٔ ما همان ۲ ماه اولش یعنی دوران آموزشی‌ست. مابقی‌اش چون امریه یکی از سازمان‌های دولتی را گرفته‌ام فکر نکنم مشقتی برایم داشته باشد. (چه کنم که باید به خودم دلداری بدهم. کسی که دلداریمان نمی دهد!)

از همین الان باید خودم را برای خوردن آش در یقلوی پادگان آماده کنم. باید به مادر جان سفارش می‌کردم این روزهای آخری که میهمان مامان، بابا و اهل منزل هستم بیشتر آش بپزند و به خوردمان بدهند مگر این معده‌مان به خوردن آش‌های دوران آموزشی عادت کند!

نمی‌دانم چند روز طول می‌کشد که به برنامه سین (ساعت یگان نظامی) عادت کنم؟ والله از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان آن سری (سال ۸۳) که به آموزشی رفته بودم (بله من بعد از مقطع فوق دیپلمم هم به خدمت اعزام شده بودم و در همان دوران آموزشی در مقطع کارشناسی ناپیوسته قبول شده و از خدمت ترخیص شدم)، یک ۳ یا ۴ کیلویی چاق‌تر شده بودم. حسابش را بکنید؟ من ۷۰ کیلویی که یکی از آرزوهایم ۱۰ یا ۱۵ کیلو چاق‌تر شدن بود/است، این ۴-۳ کیلو هم برای خودش خیلی بود! یعنی درست در عرض ۴۷ روزی که آموزشی بودم تا موقع ترخیص. فکرش را بکن توی آموزشی که می‌گویند سخت‌ترین قسمت خدمت است اینقدر چاق شده بودم، حسابش را بکنید اگر دو سال خدمتم را تمام می‌کردم فکر کنم یکی از صدها آرزویم برآوره می‌شد (چقدر کم توقعم از این دار دنیا!).

فکر می‌کنید سخت‌ترین بخش دوران آموزشی کدام بخش است؟

رژه رفتن؟

دستور شنیدن؟

میدان تیر رفتن؟

اردوی آخر دوره؟

مراسم صبحگاه؟

دوری از...

آهان! دارید نزدیک می‌شوید...

دوری از خانواده؟

نه. دور‌یش را درست گفتید ها، ولی خانواده‌اش را نه.

الان که دارم فکرش را می‌کنم می‌بینم سخت‌ترین بخش دوران آموزشی برای من و افرادی همچون من دوری دو ماهه از موبایل و کامپیوتر و اینترنت و سایر بستگان و اقوام نزدیک کامی جان است. بسوزد پدر اعتیاد که خانمان‌ برانداز است. از سر مزرعه که پایم را به منزل می‌گذارم می‌رم سر بساط! بساط کامی و اینی (کامپیوتر و اینترنت به زبان پارسی دری!) را می‌گویم. فکر بد نکنید! بساطی داریم با این اعتیاد.

وبلاگ را بگو! وبلاگ را چه کنم؟ همینطوری به امان خدا ولش کنم تا دو ماه بعد؟ اینطوری که نمی‌شود. باید کاری کرد. از داخل پادگان که قطعأ نمی‌شود وبلاگ‌نویسی کرد. ولی می‌شود خیلی ایده‌های نو و جدید در سر پروراند. این هم از توفیقات اجباری خدمت است.

بگذریم...

برویم سر رژه و از جلو نظام و پیش فنگ. دیروز حین وب‌گردی این فایل صوتی از سایت ایران صدا را پیدا کردم. به نظر من بسیار شنیدنی ست. شما هم اگر دوست داشتید گوش دهید.

 

برچسب‌ها: سربازی
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰ ׀ موضوع: حرف های خودمونی ׀