پسر یک مزرعه ‌‌دار


یادداشتهای پسر یک مزرعه ‌‌دار

یک روز دیگر با طعم پرتقال / گزارش تصویری برداشت پرتقال
یکی از روزهای آغازین فصل سرماست. زمستان شده و باز هم یک فصل پرتقالی دیگر در مزرعه. زندگی و کار در مزرعه دائمأ در جریان است. شکوفه‌های پرتقال در فصل بهار، آبیاری باغ در فصل تابستان، سمپاشی درختان در فصل پاییز و باز هم زمستان و فصل برداشتی دیگر.

درخت‌ها هر سال دارند بزرگتر می‌شوند و محصول هم بیشتر. آن روز کارگر داشتیم و کارگرها هم حوالی هشت صبح آمدند. اکثرشان خانم بودند.

پرتقال‌ها که چیده می‌شدند با تراکتور باغی جمع‌شان می‌کردیم و کمی آنسوتر بار تریلی می‌کردیم و به انبار انتقال می‌دادیم. انبار نزدیک بود. کنار دامداری.

وقت چاشت شده و اهالی مزرعه یک طرف و کارگرها هم یک طرف بساط چاشت را پهن کردند. این هم چاشت محسوب می‌شود و هم نهار. روزها کوتاه است و وقت تنگ.

حوالی عصر است و کارگرها رفته‌اند. پدر تراکتور باغی را از باغ می‌آورد بیرون و منتظر می‌ماند که ما آخرین جعبه‌های پرتقال را از باغ جمع کنیم. باید رفت سراغ گاوها. وقت رسیدگی به حیوانات است. گوساله‌ها گرسنه‌اند و بی تابی شیر می‌کنند. عمو عین الله با سطلی پر از شیر به سراغ گوساله‌ها می‌رود و گوساله‌های گرسنه دور عمو را می‌گیرند.


برچسب‌ها: گزارش تصویری, پرتقال
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱ ׀ موضوع: روستای من (باغداری - پرتقال و مرکبات) ׀

روزهای پرتقالی مزرعه؛ یک تولد دیگر!

فصل پرتقال در مزرعه آغاز شده است و در این نخستین روزهای فصل سرد زمستان، اهالی مزرعه گرم کارند. آن روز با خانواده مشغول چیدن پرتقال‌ها بودیم.

پرتقال‌ها که چیده می‌شدند. با تراکتور و یا وانت نیسان انتقالشان می‌دادیم به انبار. انبار کنار گاوداری قرار داشت و آن روز احتمالأ یکی از گاوها وضع حمل می‌کرد. ما گوش به زنگ بودیم که اگر احتیاج به کمک بود برای همراهی می‌رفتیم. گاو زائو خیلی اوقات برای وضع حمل به کمک احتیاج دارد.

تازه وقت چاشت شده بود و در کلبه‌ی داخل باغ به اتفاق دیگر اهالی مزرعه مشغول صرف چای بودیم که تلفن همراه پسر عمو علیرضا زنگ خورد. برادرم محمد بود. گاو مربوطه داشت وضع حمل می‌کرد سریعأ به گروه اورژانس احتیاج بود! من و علیرضا و حمید فی‌الفور حرکت کردیم سمت گاوداری.

یک ربع بعد گوساله با همراهی گروه امداد مزرعه به دنیا آمد! یک گوساله‌ی ماده.

برگشتیم به باغ و چیدن پرتقال‌ها ادامه پیدا کرد. روزهای ابتدایی فصل پرتقال است. برای روزهای بعد حتمأ باید کارگر بگیریم.

آخرین محصول آن روز را چیدیم و سپس مشغول جمع کردن جعبه‌های پر از پرتقال از سطح باغ شدیم. چیدن پرتقال یک طرف و سختی جمع کردن جعبه‌هایش یک طرف.

روز داشت تمام می‌شد و وقت رفتن به گاوداری و رسیدگی به گاوها بود. پرتقال‌ها را بار تراکتور و وانت نیسان کردیم و بسوی گاواری و انبار پرتقال حرکت کردیم.


برچسب‌ها: گزارش تصویری, پرتقال, گاوداری
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: شنبه ۲ دی ۱۳۹۱ ׀ موضوع: روستای من (باغداری - پرتقال و مرکبات) ׀

پرتقال‌های یخی، دلهای لرزان و برف؛ این زیبای ترسناک!
صبح جمعه ۴ آذر ماه ۱۳۹۰ همین‌ که پنجره اطاقم را باز کردم با منظره‌ای روبرو شدم که چند سالی در روستایمان ندیده بودم. برف سفیدی همه جا را پوشانده بود. روستا در زیر بارش برف پاییزی سفید پوش شده بود. منظره‌ی زیبایی بود. ولی دلم لرزید. نه تنها دل من لرزید، بلکه مطمئن بودم در آن لحظه دلهای بسیاری دیگر در این روستا به لرزه افتاده بود.

برف و یخبندان در این موقع سال که باغداران مهیای برداشت مرکباتشان هستند ترس هم دارد. برف این زیبای ترسناک!

خاطره‌ی سال ۸۶ هنوز که هنوز است از یاد باغداران منطقه نرفته است، آن برف و یخبندان زمستانی که آمد و بارید و سوزاند و بسیاری از باغداران را آن برف سپید پوش سیاهپوش کرد و رفت!

روز جمعه بود و اداره تعطیل (اداره‌ای که در آنجا امریه هستم). به مزرعه که رفتم اهالی مزرعه توی ساختمان دامداری دور بخاری هیزمی جمع شده بودند و به بیرون و به بارش برف می‌نگریستند. منتظر بودند تا شاید فرجی شود و بارش برف قطع گردد و بتوانند پرتقال بچینند. نیم ساعتی منتظر شدیم ولی بارش برف قطع نشد که هیچ، شدیدتر هم شد.

تصمیم گرفتیم که در زیر بارش برف چیدن پرتقال‌ها را که چند روزی بود شروع شده بود آغاز کنیم. از این می‌ترسیدیم که آن شب برف و یخبندان بقیه پرتقال‌ها را نیز از بین ببرد. پس هر چه بیشتر بتوانیم پرتقال بچینیم غنیمت است.

شالیزار درست در کنار باغ پرتقال قرار داشت. با دیدن منظره شالی‌هایی که زیر برف قرار داشتند افسوس خوردیم که ای کاش این چند روز که فرصت بود شالی را درو می‌کردیم. به نظر نمی‌رسید که چیزی از شالی‌های کشت دوم دستمان را بگیرد.

شبدر‌ها هم زیر برف رفته بودند ولی اوضاع آن‌ها متفاوت بود. شبدرها مقاوم‌تر از این حرف‌ها بودند!

چیدن پرتقال‌ها را شروع کردیم. این در حالی بود که برف همچنان در حال باریدن بود. داشتیم پرتقال یخی می‌چیدیم!

هوا سرد بود و دستکش‌هایمان خیس خیس شده بود. لباس‌هایمان که دیگر نگو!

چند ساعتی پرتقال چیدیم تا حوالی ظهر. موقع چاشت شده بود. آتش کنار کلبه انتظار دستهای یخ زده‌ای را می‌کشید. دست‌ها و پاهایی یخ کشیده.

عمو گوسفندها را هم آورده بود تا در شبدرزار چرا کنند. گوسفندانی که آن روز مجبور بودند شبدرها را از زیر برف بیرون بکشند و بچرند.

گویا نه تنها باغداران که می‌بایست آن شب دعاء می‌کردند تا بارش برف ادامه پیدا نکند، بلکه این گوسفندان نیز باید سم به دعاء می‌شدند!

این پست را بصورت کامل و به همراه تمامی عکس‌هایش در ادامه مطلب ببینید و بخوانید...


برچسب‌ها: برف, پرتقال, مرکبات
ادامه مطلب
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۰ ׀ موضوع: روستای من (باغداری - پرتقال و مرکبات) ׀

گزارش تصویری / جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰ / در مزرعه
گزارش تصویری / جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰ / در مزرعه


برچسب‌ها: گزارش تصویری, پرتقال
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰ ׀ موضوع: روستای من (باغداری - پرتقال و مرکبات) ׀

مزرعه منتظر است!
فصل شالی کشت دوم، پرتقال و خرمالو نزدیک است. مزرعه‌ منتظر است!
(عکس‌ها: جمعه  - ۲۲ مهر ماه ۹۰)

فصل شالی کشت دوم




برچسب‌ها: شالیزار, پرتقال, خرمالو
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰ ׀ موضوع: ׀

روز چیدن پرتقال؛ انگار همین دیروز بود!

یکم دی ماه ۱۳۸۶، روز چیدن پرتقال. چهار سال پیش. انگار همین دیروز بود! روزها مثل برق و باد در گذرند و ما غافل از گذر ایام، گاهی با دیدن یک عکس یادمان می‌افتد که؛ آه، چه زود گذشت!

آقا مهدی آن روزها پیش ما کار می‌کرد. در مزرعه. امروز آقا مهدی دیگر اینجا نیست. او به تهران رفته و آنجا کاری برای خودش در یک شرکت تولیدی دست و پا کرده. وضعش هم شکر خدا بد نیست.

وقت نماز ظهر شده بود. پسر عمو محمد رضا وضو گرفت و همانجا روی فرشی از برگ‌های زرد از خزان درخت گردو نماز می‌خواند. نمازی با عشق!
کلأ هر کاری عاشقانه‌اش خوب است!

وضو برای نماز


لینک این مطلب در گوگل پلاس پسر یک مزرعه دار

لینک این مطلب در گوگل پلاس پسر یک مزرعه دار


برچسب‌ها: پرتقال, صندوقچه خاطرات من
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۰ ׀ موضوع: صندوقچه خاطرات من ׀

موضوع انشاء: بعد از ظهر ِ دو روز قبل از عید خود را چگونه گذرانده‌اید؟ (گزارش تصویری)

موضوع انشاء:

بعد از ظهر ِ دو روز قبل از عید خود را چگونه گذرانده‌اید؟

(لطفأ در ذهن مبارکتان پسربچه‌ای را تصور کنید در حال خواندن انشایش سر کلاس انشاء. با تشکر.)

به نام خدا. دیروز جمعه بود. دو روز به عید نوروز باقی مانده است. امسال ما عید نداریم چون پدربزرگم فوت کرده است. بجایش در منزلمان طی مراسمی به نام «لا سَر» با خرما و حلوا از میهمانان پذیرایی می‌کنیم.

معلم: گفته بودم  دربارهٔ بعد از ظهر دو روز قبل از عیدتان انشاء بنویسید. این چیه که نوشتی؟

پسر بچه: هان؟ ببخشید آقا معلم. حواسمان نبود دربارهٔ لاسر هم اول انشایمان نوشتیم. ببخشید آقا.

معلم: خیلی خب. بقیه‌اش را بخون.

پسر بچه: چشم.

و پسر بچه به خواندن ادامه داد:

دیروز بعد از ظهر بعد از اینکه با پسر عمو حمید کار پر کردن کیسه‌های سیلوی ذرت برای گاوها را تمام کردیم به باغ رفیتیم تا به بقیه اهالی مزرعه در کاشت نهال‌های پرتقال کمک کنیم. قرار بود در باغ هلو و در میان درختانش نهال‌های پرتقال بکاریم و این نهال‌های پرتقال چند سال دیگر جای آن درخت‌های هلو را بگیرند و باغ هلو تبدیل شود به باغ پرتقال. این تصمیمی بود که پدر و عموهایم گرفته بودند. 

در گوشه‌ای از باغ تعدادی از اهالی مزرعه مشغول کاشتن نهال‌های پرتقال بودند و در گوشه‌ای دیگر تعدادی مشغول ریختن کود حیوانی (محصول مشترک گاوهای مزرعه) داخل چال‌هایی بودند که با دستگاه مته از چند روز قبل کنده بودیم. گاوداری ما درست در وسط مزرعه قرار دارد. و جایی که فضولات با ارزش گاوها انبار می‌شود پشت گاوداریست. از آنجاست که با تریلی و به کمک بیل جلوی تراکتور رومانی کود گاوها را به باغ منتقل می‌کنیم.

پسر عمو حمید رفت سمت کاشتن نهال‌های پرتقال و من هم رفتم طرف تریلی و خالی کردن کود حیوانی و ریختنش در چال‌ها. جایی که عمو عین‌الله به همراه پسرعمو‌هایم علیرضا و محمد رضا و برادرم محمد مشغول کار بودند. من هم به جمعشان ملحق شدم. البته بعد از گرفتن چند تا عکس (حمل بر تنبلی نشود ها :-) !).

عمو راننده تراکتور بود. علیرضا و محمد رضا از داخل تریلی کود می‌ریختند و برادرم محمد و من هم از پایین. این وسط گاهی هم یک ناهماهنگی‌های جزئی پیش می‌آمد. کود گاوهای نازنین از آن بالا بجای چاله می‌ریخت توی یقهٔ یکی این پایین. حالا شما فرض کن برادرم محمد!

بعد از حدود نیم ساعت و یا شاید هم کمی بیشتر، آن تریلی خالی شد. محمد رضا و علیرضا رفتند برای پر کردن دوباره تریلی. اما این‌بار قرار شد خاک بیاورند. خاک قسمتی از مزرعه خاک غنی‌تر و مناسبتری بود برای کاشت نهال. چند تا بیل از آن خاک در داخل چال یک نهال جوان، پر است از فایده.

من و عمو عین الله و برادرم محمد هم در این فرصت رفتیم سمت دیگر باغ برای کمک به کاشتن نهال‌های پرتقال.

کاشتن نهال‌های پرتقال احتیاج به کمی دقت هم دارد در کنار زحمت. نخ‌کشی می‌خواهد و چند تا چوب یا نی بلند بعنوان و برای نشانه و اندازه. و البته همهٔ این‌ها روش‌های سنتی کاشت نهال است. و ما تا کشاورزی و مزرعه‌داری مدرن هنوز خیلی راه داریم.

معلم: ببینم؛ این انشاء را خودت تنهایی نوشتی؟ این کلمه‌های قلنبه سلمبه چیه توی انشات؟

پسر بچه سر از دفترش برمی‌دارد و می‌گوید: راستش آقا برادر بزرگترم حسین هم بهم کمک کرد.

معلم: کمک کرد یا تمام انشاء را اون نوشته؟

پسر بچه: نه بخدا آقا. فقط کمک کرد.

معلم: خیلی خب. نمی‌خواد قسم بخوری. بقیه انشات را بخون.

بعد از نیم ساعت محمد رضا و علیرضا با یک تریلی پر از خاک برگشتند. برادرم محمد، من و عمو عین الله رفتیم برای خالی کردن تریلی و ریختن خاک پای چاله‌ها.

این دست‌های یک بچه کشاورز است. محض اطلاع!

آن تریلی خاک هنوز خالی نشده بود که عمو شمسعلی با یک خورجین بر دوش و دو تا پارچ پر از چای داغ بر دست آمد و صدایمان کرد برای چای. وقت چای و عصرانه بود. عمو حلوا هم داشت در چنته. فقط دو تا قالب. باید تقسیم می‌شد. و عمو با چاقو قالب‌های حلوای دستپخت منزل (آغوز حلوا) را برید و بین ما تقسیم کرد. با تن خسته و بدن کوفته و شکم گرسنه خوردن چای و نان و حلوا آن هم نشسته بر خاک مزرعه، آی می‌چسبد! آی می‌چسبد!

و بعد از خوردن چای دوباره کار. کاری لذت‌بخش در مزرعه.

فقط محض اطلاع:

آن سایه سومی از سمت چپ بنده هستم. در حال عکاسی با موبایل. و آن دو تا سایه دیگر محمد رضا و علیرضا در حال کار. (به خدا من هم کار می‌کنم. فقط از فرصت‌ها سوء استفاده می‌کنم و موبایلی از جیب درمی‌آورم و عکسی می‌گیرم! :-) )

خب؛ آن تریلی خاک هم تمام شد. باقیمانده خاک را هم خالی و هر کس باید برود سوی ماموریت بعدی. اینجا در مزرعه کارها و ماموریت‌های اهالی مزرعه تمام شدنی نیست.

عمو عین الله روتوری (اسم یک وسیله است برای شخم زدن) را به تراکتور فیات وصل می‌کند و می‌روید سوی ماموریت خویش. آقا مهدی و حمید و برادرم محمد هم رفتند برای دوشیدن گاوها. پسر خاله هم رفت که گلهٔ گوسفند‌ها را بچراند. علیرضا و محمد رضا هم با تراکتورهای فرگوسن و رومانی رفتند زمین پایین پیش حاجی (پدرم). احتمالأ فردا روز ریختن بذر شالی در خزانه است. پدر چند روزیست که در زمین پایین (شالیزار) مشغول آماده کردن خزانه است برای پذیرایی از بذرهای جوانه زده شالی.

ماندیم من و عموی بزرگم عمو شمسعلی که با هم رفتیم برای کاشتن نها‌ل‌های پرتقال. عمو در پیش و من در پس. آفتاب داشت کم کم به افق و غروب نزدیک می‌شد.

هوا دیگر داشت تاریک می‌شد. با عمو شمسعلی دست از کار کشیدیم و آمدیم سمت دامداری. عمو عین الله و پسر خاله عباس هم داشتند گوسفند‌ها را برمی‌گرداند به آغل.

محمد رضا و علیرضا هم برگشته بودند. محمد رضا با بیل جلوی تراکتور کمی چاله‌ چوله‌های جلوی درب دامداری را پر کرد. این کار آخرین کار و فعالیت آن روز بود. آفتاب داشت غروب می‌کرد. عمو شمسعلی چکمه‌هایش را شست. من هم. باید به خانه بر می‌گشتیم.

پسر بچه: این بود انشای من دربارهٔ بعد از ظهر دو روز مانده به عید خود را چگونه گذراند‌ه‌اید.

معلم: آفرین. دفترت را بده ببینم.

پسر بچه دفترش را به معلم داد.

معلم: این هم یک نمرهٔ 19/5 برای تو.

پسر بچه: آقا نیم نمره نمی‌توانید بدهید که بشوم بیست؟

معلم: بیست فقط برای خداست پسر جان!


برچسب‌ها: گزارش تصویری, باغداری, پرتقال, هلو
نویسنده: Hossein Torabi ׀ تاریخ: شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹ ׀ موضوع: داستان‌های من ׀