|
موضوع انشاء: بعد از ظهر ِ دو روز قبل از عید خود را چگونه گذراندهاید؟ (لطفأ در ذهن مبارکتان پسربچهای را تصور کنید در حال خواندن انشایش سر کلاس انشاء. با تشکر.) به
نام خدا. دیروز جمعه بود. دو روز به عید نوروز باقی مانده است. امسال ما
عید نداریم چون پدربزرگم فوت کرده است. بجایش در منزلمان طی مراسمی به نام
«لا سَر» با خرما و حلوا از میهمانان پذیرایی میکنیم. معلم: گفته بودم دربارهٔ بعد از ظهر دو روز قبل از عیدتان انشاء بنویسید. این چیه که نوشتی؟ پسر بچه: هان؟ ببخشید آقا معلم. حواسمان نبود دربارهٔ لاسر هم اول انشایمان نوشتیم. ببخشید آقا. معلم: خیلی خب. بقیهاش را بخون. پسر بچه: چشم. و پسر بچه به خواندن ادامه داد: دیروز
بعد از ظهر بعد از اینکه با پسر عمو حمید کار پر کردن کیسههای سیلوی ذرت
برای گاوها را تمام کردیم به باغ رفیتیم تا به بقیه اهالی مزرعه در کاشت
نهالهای پرتقال کمک کنیم. قرار بود در باغ هلو و در میان درختانش نهالهای
پرتقال بکاریم و این نهالهای پرتقال چند سال دیگر جای آن درختهای هلو را
بگیرند و باغ هلو تبدیل شود به باغ پرتقال. این تصمیمی بود که پدر و
عموهایم گرفته بودند. در گوشهای از
باغ تعدادی از اهالی مزرعه مشغول کاشتن نهالهای پرتقال بودند و در گوشهای
دیگر تعدادی مشغول ریختن کود حیوانی (محصول مشترک گاوهای مزرعه) داخل
چالهایی بودند که با دستگاه مته از چند روز قبل کنده بودیم. گاوداری ما
درست در وسط مزرعه قرار دارد. و جایی که فضولات با ارزش گاوها انبار میشود
پشت گاوداریست. از آنجاست که با تریلی و به کمک بیل جلوی تراکتور رومانی
کود گاوها را به باغ منتقل میکنیم. 




پسر
عمو حمید رفت سمت کاشتن نهالهای پرتقال و من هم رفتم طرف تریلی و خالی
کردن کود حیوانی و ریختنش در چالها. جایی که عمو عینالله به همراه
پسرعموهایم علیرضا و محمد رضا و برادرم محمد مشغول کار بودند. من هم به
جمعشان ملحق شدم. البته بعد از گرفتن چند تا عکس (حمل بر تنبلی نشود ها :-)
!). 






عمو
راننده تراکتور بود. علیرضا و محمد رضا از داخل تریلی کود میریختند و
برادرم محمد و من هم از پایین. این وسط گاهی هم یک ناهماهنگیهای جزئی پیش
میآمد. کود گاوهای نازنین از آن بالا بجای چاله میریخت توی یقهٔ یکی این
پایین. حالا شما فرض کن برادرم محمد! 





بعد
از حدود نیم ساعت و یا شاید هم کمی بیشتر، آن تریلی خالی شد. محمد رضا و
علیرضا رفتند برای پر کردن دوباره تریلی. اما اینبار قرار شد خاک بیاورند.
خاک قسمتی از مزرعه خاک غنیتر و مناسبتری بود برای کاشت نهال. چند تا بیل
از آن خاک در داخل چال یک نهال جوان، پر است از فایده. من و عمو عین الله و برادرم محمد هم در این فرصت رفتیم سمت دیگر باغ برای کمک به کاشتن نهالهای پرتقال. 



کاشتن
نهالهای پرتقال احتیاج به کمی دقت هم دارد در کنار زحمت. نخکشی میخواهد
و چند تا چوب یا نی بلند بعنوان و برای نشانه و اندازه. و البته همهٔ
اینها روشهای سنتی کاشت نهال است. و ما تا کشاورزی و مزرعهداری مدرن
هنوز خیلی راه داریم. معلم: ببینم؛ این انشاء را خودت تنهایی نوشتی؟ این کلمههای قلنبه سلمبه چیه توی انشات؟ پسر بچه سر از دفترش برمیدارد و میگوید: راستش آقا برادر بزرگترم حسین هم بهم کمک کرد. معلم: کمک کرد یا تمام انشاء را اون نوشته؟ پسر بچه: نه بخدا آقا. فقط کمک کرد. معلم: خیلی خب. نمیخواد قسم بخوری. بقیه انشات را بخون. 




بعد
از نیم ساعت محمد رضا و علیرضا با یک تریلی پر از خاک برگشتند. برادرم
محمد، من و عمو عین الله رفتیم برای خالی کردن تریلی و ریختن خاک پای
چالهها. 




این دستهای یک بچه کشاورز است. محض اطلاع! 





آن
تریلی خاک هنوز خالی نشده بود که عمو شمسعلی با یک خورجین بر دوش و دو تا
پارچ پر از چای داغ بر دست آمد و صدایمان کرد برای چای. وقت چای و عصرانه
بود. عمو حلوا هم داشت در چنته. فقط دو تا قالب. باید تقسیم میشد. و عمو
با چاقو قالبهای حلوای دستپخت منزل (آغوز حلوا) را برید و بین ما تقسیم
کرد. با تن خسته و بدن کوفته و شکم گرسنه خوردن چای و نان و حلوا آن هم
نشسته بر خاک مزرعه، آی میچسبد! آی میچسبد! 





و بعد از خوردن چای دوباره کار. کاری لذتبخش در مزرعه. 

فقط محض اطلاع:
آن سایه سومی از سمت چپ بنده هستم. در حال عکاسی با موبایل. و آن دو تا
سایه دیگر محمد رضا و علیرضا در حال کار. (به خدا من هم کار میکنم. فقط از
فرصتها سوء استفاده میکنم و موبایلی از جیب درمیآورم و عکسی میگیرم!
:-) ) 
خب؛
آن تریلی خاک هم تمام شد. باقیمانده خاک را هم خالی و هر کس باید برود سوی
ماموریت بعدی. اینجا در مزرعه کارها و ماموریتهای اهالی مزرعه تمام شدنی
نیست. 

عمو
عین الله روتوری (اسم یک وسیله است برای شخم زدن) را به تراکتور فیات وصل
میکند و میروید سوی ماموریت خویش. آقا مهدی و حمید و برادرم محمد هم
رفتند برای دوشیدن گاوها. پسر خاله هم رفت که گلهٔ گوسفندها را بچراند.
علیرضا و محمد رضا هم با تراکتورهای فرگوسن و رومانی رفتند زمین پایین پیش
حاجی (پدرم). احتمالأ فردا روز ریختن بذر شالی در خزانه است. پدر چند
روزیست که در زمین پایین (شالیزار) مشغول آماده کردن خزانه است برای
پذیرایی از بذرهای جوانه زده شالی. 
ماندیم
من و عموی بزرگم عمو شمسعلی که با هم رفتیم برای کاشتن نهالهای پرتقال.
عمو در پیش و من در پس. آفتاب داشت کم کم به افق و غروب نزدیک میشد. 



هوا دیگر داشت تاریک میشد. با عمو شمسعلی
دست از کار کشیدیم و آمدیم سمت دامداری. عمو عین الله و پسر خاله عباس هم
داشتند گوسفندها را برمیگرداند به آغل.



محمد رضا و علیرضا هم برگشته بودند. محمد
رضا با بیل جلوی تراکتور کمی چاله چولههای جلوی درب دامداری را پر
کرد. این کار آخرین کار و فعالیت آن روز بود. آفتاب داشت غروب میکرد. عمو
شمسعلی چکمههایش را شست. من هم. باید به خانه بر میگشتیم.





پسر بچه: این بود انشای من دربارهٔ بعد از ظهر دو روز مانده به عید خود را چگونه گذراندهاید.
معلم: آفرین. دفترت را بده ببینم.
پسر بچه دفترش را به معلم داد.
معلم: این هم یک نمرهٔ 19/5 برای تو.
پسر بچه: آقا نیم نمره نمیتوانید بدهید که بشوم بیست؟
معلم: بیست فقط برای خداست پسر جان!
برچسبها: گزارش تصویری, باغداری, پرتقال, هلو
|