|
پس از ماهها، چند روز پیش موقع خوردن عصرانه درب اطاق را باز کردیم. مادرم این کار را کرد. سفره عصرانه معمولأ یک ساعتی پهن است، تا اهالی منزل یکی یکی از راه برسند و اهل سفره را تکمیل کنند. یکی
از دانشگاه میآید. آن یکی از کلاس زبان. یکی از دامداری برمیگردد. آن
یکی از سر مزرعه. خواهرها از منزلشان به همراه قیل و قال بچهها. هوا به تمام معنا بهاری شده. آفتاب مهربان. گرم و تابان. بعد از زمستان میچسبد، رفتن به پشواز بهاران. فصل کاشتن سبزی هم شده. البته خیلی از سبزیها موقع وجینشان شده. سر سفره عصرانه مادرم
ناگهان میگوید: توی این هوا در این آفتاب بهاری که هر گیاهی از زمین
جوانه میزند و سر از خاک بر میدارد؛ مردهها، مردهها چرا سر از خاک
برنمیدارند؟! من. چشم در نگاه مادرم میدوزم. نگاهی که از درب باز اطاق به آسمان، به آبی بیکران خیره شده! 
برچسبها: مادرم, فصل بهار
|